پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

عروسکهای نازم پرنیا و پانیا

تولد مامان سولماز

٢٤آذر تولد من بود وبه دنبال اون قدردانی های پرنیا  نسبت به من شروع شد از جمله وقایعی که از قبل براتون تعریف کردم تا وقایغی که به روایت تصویر به شما نشان خواهم داد. پرنیای مامان با نقاشی این روز رو به من تبریک گفت : در ادامه شب از طرف پدر داودی به رستوران دعوت شدیم تا شادی خودمون رو تکمیل کنیم وبعد از اون هم با کیکهایی که خریده بودیم رفتیم خونه مادر اینها تا شادیمون رو با اونها هم تقسیم کنیم راستی یادم رفت که ما موزیک زنده هم داشتیم به هر حال شب خوبی بود واز همه کسانیکه تو این شب قشنگ برای شاد شدن ما تلاش کردند ممنونم و تولد خواهرگلم رو هم تبریک می گم واز همینجا می بوسمش ...
26 آذر 1391

خاطره

دیشب پرنیای مامان به من گفت می شه مامان کمکت کنم من هم که داشتم با پوست کن خیار برای سالاد خرد می کردم گفتم باشه یک لحظه که رفتم بشقاب بیارم ناگهان با صدای دادپرنیا مواجه شدم سریع برگشتم دیدم که متاسفانه با پوست کن دستشو خراش داده و داره گریه می کنه خیلی ناراحت شدم سریع براش چسب زدم تا کمی آروم بشه ولی در همین حین بود که پدر دادودی از این حرکت من که به پرنیا جون کار خطرناک داده بودم شاکی شده بود وداشت منو نصیحت می کرد وپرنیا خانوم هم به طور جدی گوش می داد پس از اتمام صحبتهای پدرش شروع کرد به پشتیبانی کردن حرفهای پدرش واینکه مامان وسایل خطرناک به من  داده ومی گه به من کمک کن من آخه کوچولو هستم و دستم برید داره خون می آد...
22 آذر 1391

گردش نیمروزی دوستانه

دیروز ظهر بنا به خواست خانم دکتر مفید بچه ها رو از مهد کمی زودتر تحویل گرفیتم وبه محل کار آوردیم وخودتون دیگه حدس بزنید که تو درمانگاه چه بمبی منفجر شد چونکه یک لحظه هم آرامش نبود وفکر کنم خانم دکتر دیگه از این درخواستها نکنه راستی دیروز من ومامان درسا تصمیم گرفتیم بچه ها روبرای گردش وبازی به سرزمین عجائب ببریم به من وخانم جوان که خیلی خوش گذشت حالا ببینید به بچه ها چی گذشت تصاویر رو می ذارم خودتون تصمیم بگیرید انتخاب بیشتر بازی ها با بچه ها بود وچون تقاضای آنها از شارژ کارت هم بیشتر شده بود ناچار خانم جوان و حتی داودی کارت رو دوبار دیگر شارژکردند ودر نهایت مجبور شدیم به کلک متوسل شویم یعنی بازی انتخاب می شد وبدون حرکت وسی...
27 مهر 1391