خاطره
دیشب پرنیای مامان به من گفت می شه مامان کمکت کنم من هم که داشتم با پوست کن خیار برای سالاد خرد می کردم گفتم باشه یک لحظه که رفتم بشقاب بیارم ناگهان با صدای دادپرنیا مواجه شدم سریع برگشتم دیدم که متاسفانه با پوست کن دستشو خراش داده و داره گریه می کنه خیلی ناراحت شدم سریع براش چسب زدم تا کمی آروم بشه ولی در همین حین بود که پدر دادودی از این حرکت من که به پرنیا جون کار خطرناک داده بودم شاکی شده بود وداشت منو نصیحت می کرد وپرنیا خانوم هم به طور جدی گوش می داد پس از اتمام صحبتهای پدرش شروع کرد به پشتیبانی کردن حرفهای پدرش واینکه مامان وسایل خطرناک به من داده ومی گه به من کمک کن من آخه کوچولو هستم و دستم برید داره خون می آد وچاشنی این کار هم گریه بود و........خلاصه فردای آنروز بعد از اینکه از سر کار باهم برگشتیم دست دخترم تو مهد نمی دونم به کجا خورده بود وخون اومده بود و این باعث شده بود تا داغ دلش دوباره تازه بشه وازمن شکایت کنه وبه این ترتیب شروع کرد :
مامانی تو همیشه وسایل خطر ناک رو به من می دی ومی گی به من با اینها کمک کن ولی من هنوز کوچیکم من باید اندازه تو بشم بعد به من وسایل خطرناک بدی .تازه فقط خیار شور کن (پوست کن )نیست که برای من خطرناکه وسایل خطرناک دیگه که نباید به من بدی مثل چاقو نخ وسوزن وبا خیلی جدیت مثلا میز من که واقعا داشتم شاخ در می آوردم گفتم کجای میز مامانی خطر ناکه ؟؟؟؟؟دخترم به سمت میز رفت گوشه میز رو به من نشون داد وگفت اینجاش اگه سرمن بخوره خون می آد