پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

عروسکهای نازم پرنیا و پانیا

خاطرات

پرنیا:مامانی من دوست نارم که شما بمیرید مامانی:  نه مامانی من قرار نیست بمیرم پرنیا:چرا من می دونم تو داری می مییری مامانی:نه خترم حالا اینقدر نگو یک دفعه دیدی خدا نکرده این اتفاق افتاد حالا چرا فکر می کنی من دارم می میرم؟ پرنیا:اخه خوت وقتی من و پانیا اذیتت می کردیم خودت گفتی خایا من بمیرم راحت بشم مامانی:خترم نگران نباش شوخی کردم ...
6 مهر 1392

آرایشگاه مامان سولماز

یکروز از روزهای قشنگ بهاری احساس کردم که موهای دخترم به کمی کوتاهی ومرتب شدن نیاز دارد به آرایشگاه هم رفتیم ولی هر کار کردم راضی نشد ودر نهایت خودم برای انجام این کار دست به کار شدم ونتیجه : پیشنهادم به شما اینه که شما خودتون اگه ناشی هستید اینکار رو انجام ندید ...
6 ارديبهشت 1392

خواب دوفرشته ی ناز

دخترم پرنیا خیلی اصرار دارد که شبها کنار خواهرش بخوابد از آنجا که هرشب من وپدرش از جانب او ضربه های کاری در نقاط مختلف بدنمان می خوریم از او خواهش کردم که روزها وقتی که من بیدارم کنار خواهرش بخوابد که اولین باری که با تصویر بالا این اتفاق رخ داد پرنیا خانوم 20دقیقه بیشتر نتونست کنار خواهرش بخوابه وناگهان از خواب بیدار شد وفریاد زد مامان بیا دیگه خودت نگهش دار من خسته شدم نمی تونم ...
6 ارديبهشت 1392

آموزش به پرنیا خانوم

یک روز از روزها به پرنیا خانوم گفتیم که به خاطر خواهرش هم که شده دیگه بهتره شصتشو نخوره واون هم به راحتی قبول کرد چند دقیقه دیگر دیدیم که حرکات زیر رو با عروسکش انجام می ده وبه نتیجه رسیدیم که بهتره انگشت خودشو بخوره   ...
2 ارديبهشت 1392

خاطره ی یک روز ٍ پرنیا با عمه نرگس ..

یک روز با پرنیا .. تاريخ : شنبه 17 فروردين 1392 پرنیای عمه که با پدر و مادرش اومده بود عید دیدنی خونمون دیگه شب باهاشون نرفت و موند پیش عمه .. الهی من قربونت برم عزیزم .. بعد رفتنشون به پرنیا غذا دادم و در همین حین برای من هم سخنرانی میکرد و من هم نزدیک بود دیگه شاخام در بیاد .. یک ساعت و نیم برام حرف زد .. قسمت هایی از صحبت های پرنیا : من دوست ندارم برم خونه مامان فاطمه . من دوست دارم همیشه هرروز خونه شما بمونم . پدر نمیذاره من بمونم خونه شما . مامانم میگه گریه میکنی . دلم برای شما خیلی تنگ شده بود . دلتنگی داره دیگه ! اشک یه چیزیه تو آدم که گریه میاد از چشما ( همه ی این ها همه با حرکات دستش هم همراه بود که من داشتم غش میکردم ...
28 فروردين 1392