پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

عروسکهای نازم پرنیا و پانیا

خاطره ی یک روز ٍ پرنیا با عمه نرگس ..

1392/1/28 23:06
نویسنده : مامان سولماز
566 بازدید
اشتراک گذاری
تاريخ : شنبه 17 فروردين 1392

پرنیای عمه که با پدر و مادرش اومده بود عید دیدنی خونمون دیگه شب باهاشون نرفت و موند پیش عمه .. الهی من قربونت برم عزیزم .. بعد رفتنشون به پرنیا غذا دادم و در همین حین برای من هم سخنرانی میکرد و من هم نزدیک بود دیگه شاخام در بیاد .. یک ساعت و نیم برام حرف زد ..

قسمت هایی از صحبت های پرنیا :

من دوست ندارم برم خونه مامان فاطمه . من دوست دارم همیشه هرروز خونه شما بمونم . پدر نمیذاره من بمونم خونه شما . مامانم میگه گریه میکنی . دلم برای شما خیلی تنگ شده بود . دلتنگی داره دیگه ! اشک یه چیزیه تو آدم که گریه میاد از چشما ( همه ی این ها همه با حرکات دستش هم همراه بود که من داشتم غش میکردم فقط ) من کوچولو بودم گریه میکردم شما منو بغل میکردی باباجون منو بغل میکرد مامان فاطمه منو بغل میکرد زن عمو نبوداا تازه اومده !!! همش گریه میکردم . توپولو بودم همه لپم رو میکشیدن ( با دستش هم نشون میده )

قیچی دال بُر دال بُر دادم بهش میگه که مثل آب میبُره مثل دریا. قربون تشبیهت برم من .

عمه میشه شما هم بری مهد کودک ؟

فامیلی ستایش چیه ؟ فامیلی شما چیه ؟ فامیلی مامان فاطمه چیه ؟

وقتی سنش رو با انگشتام 4 تا نشون میدم میگه که خیلی 4 سال دارمااا ..

یه روز با پدرم رفته بودیم باغ وحش با پدر هیچ کی نیومده بود باهامون . فقط پدر بود و پرنیا . 2 تا بودیم با انگشتاش هم نشون میده یکی پدر یکی پرنیا دیگه هیچ کی نبود تنهای تنها بودیم .

نخود فرنگی های توی ماکارونی رو چون دوست نداشت میگفت : سبزای این ماکارونی ویتامین نمیده بعد مریض میشیم اب دماغمون میاد عطسه میکنیم .

خدا 2 تاست یه خدای بد یه خدای رحمت اسمش خدامُرزه خدا مُرز .خنده خدا به بچه ها رحمت میده که تمساح ها اذیتشون نکنن .

مادربزرگ مامانش که پارسال فوت کرده رو هنوز یادشه و میگه : عمه مادربزرگ رو دیده بودی ؟ دستش تکون تکون میخورد میلرزید . لباس صورتی میپوشید بعدش عوض میکرد . مادربزرگ خونشون بالای خونه ی مادر ایناست بالای بالا بالاتر از همه .

عمه من هرروز خستم . چون یکی از مهدکودکای جدیدم باهام دعوا کرد . خاله الینا رو دعوا کرد .آخه من گل سر الینا رو دوست داشتم با یه حالت مظلومی آخه من سبز دوست ندارم من مال الینا رو میخوام . مال اون زیرش سفید بود روش صورتی داشت .

رفته روی مبل ایستاده و میگه عمه میشه خونه شما جشن باشه ؟ تولد من ؟

بعد این همه صحبت دیگه خواستیم بخوابیم که انقدر حرف مرده و سوسک و هیولا و دزد و حشره زد که دیگه خودم هم داشتم میترسیدم . میگفت عمه تو چشام هیولا میبینم . لوستر رو نشون میداد میگفت اونجا سوسک هست آخرسر لامپ رو روشن کردم و براش کارتون گذاشتم تا خوابش برد ساعت 1 ..

صبح ساعت 11 و نیم بیدار شد و صبحانه که یه لقمه خورد و آماده شدیم رفتیم پارک .. به ستایش هم زنگ زدیم که بیاد ولی نبود ..

اینجا هم آماده شدیم که بریم خونه مامان فاطمه ..

ژست ها رو داشته باشین فقط ..

ایشون هم یه فرشته ی ناز تو خواب ناز هستن ..




موضوع : پرنیا ی عمه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سلنا
4 اردیبهشت 92 19:50
اخر تو یه مدل یا یه مانکن خوشگل یا یه عکاس ماهری میشی