خاطرات پرنیا خانوم
الان حدود یک هفتهای هست که مرخصیم تمامشده وب پانیا خانوم به سر کار می رم ولی پرنیا خانوم از اونجایی که دچار مهد زدگی شده از همراهی ما در این برنامه صرفه نظر کرده تو یکی از همین روزها بود که خانوم به موبایلم زنگ زده و:
پرنیا:مامانی من دلم برات تنگ شده می شه بیای خونه
مامان:دخترم الان سر کارم بعد از تمون شدن کارم میرسم خونه زنگ می زنم شما بدو بیا بریم باهم بستنی بخریم
پرنیا:نه مامان نمی خواد شما به خاطر بستنی زود بیاین من با مامان فاطمه میریم می خریم
مامان:اخه مامانی درست نیست پولهای مامان فاطمه تموم می شن
پرنیا:نه مامان من تو کیفشو دیدم پول داره
مامان:نه مامانی اون پول کم است واجازه بده خودم بیام
پرنیا:اصلا مگه شما نمی رید سر کار برای من پول در بیارید پس همون پول رو بدید به مامان فاطمه تا من هرچی خواستم با اون برم بخرم ودیگه شما خسته نشید
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی