محرم وبچه ها
روزجمعه ظهر بعد از اینکه داودی وشوهر خواهرمو راهی مسافرت شمال کردیم با میهمانانمان یعنی ساناز وبردیا وبرسین آماده شدیم تا تعطیلات را به منزل مادری بریم و مادر ودخترها به همراه نوه ها با هم خوش باشیم در جریان این امر با اتفاقات وخاطرات زیادی دست وپنجه نرم کردیم که بد نیست براتون بعض از اونهارو تعریف کنم :
اول از همه اینکه توراه رسیدن به منزل پدر جون در حالی که پشت چراغ ایستاده بودیم یک ماشین دیگه به مازد که راننده سریع از ماشین پیاده شد گفت شرمنده ،ببخشید هیچ جای نگرانی نیست ومن الان کوپن بیمه ام رو به شما می دهم و.......
یک شب تو رختخواب بودیم پرنیا ازم سوال کرد مامان ،مادربزرگ کجاست ؟گفتم مامانی رفته پیش خدا درجوابم پرسید مامان کی برمی گرده گفتم هیچ وقت...و ما همه در نهایت می ریم پیش خدا چون اون مارو آفریده ودوست داره همه بریم پیش اون،دخترم یک چند لحظه فکر کرد وبا ناراحتی گفت مامان من دلم نمی خواد بری پیش خدا من تنها بمونم،مامانی دوستت دارم وبا تمام وجود وقدرتش منو بغل کرد ومن احساس کردم چقدر تو بیان مطلب مرگ زیاده روی کردم
بردیا دخترم رو بعد از یک دعوای بچه گانه زد وبعد مادرش ازش خواست که پرنیا رو ببوسه وازش معذرت بخواد بریا هم به سمت پرنیا رفت ومحکم دستهاشو گرفت و به زور می خواست اونو ببوسه واز دلش در بیاره که دخترم از این کار امتناع کرد وعلت رو از اون جویا شدیم گفت :آخه کارش خیلی اشتباه بوده