خاطرات
پرنیا:مامانی من دوست نارم که شما بمیرید مامانی: نه مامانی من قرار نیست بمیرم پرنیا:چرا من می دونم تو داری می مییری مامانی:نه خترم حالا اینقدر نگو یک دفعه دیدی خدا نکرده این اتفاق افتاد حالا چرا فکر می کنی من دارم می میرم؟ پرنیا:اخه خوت وقتی من و پانیا اذیتت می کردیم خودت گفتی خایا من بمیرم راحت بشم مامانی:خترم نگران نباش شوخی کردم ...
سالگرد دایی هادی وبهانه شادی برای بچه ها
واقعا حیفمون اومد این تصاویر رو از بچه هامون نگیریم واقعل جالب نیست؟ ...
نویسنده :
مامان سولماز
0:27
غذا خوردن پانی خانوم
خاطرات پرنیا خانوم
الان حدود یک هفتهای هست که مرخصیم تمامشده وب پانیا خانوم به سر کار می رم ولی پرنیا خانوم از اونجایی که دچار مهد زدگی شده از همراهی ما در این برنامه صرفه نظر کرده تو یکی از همین روزها بود که خانوم به موبایلم زنگ زده و: پرنیا:مامانی من دلم برات تنگ شده می شه بیای خونه مامان:دخترم الان سر کارم بعد از تمون شدن کارم میرسم خونه زنگ می زنم شما بدو بیا بریم باهم بستنی بخریم پرنیا:نه مامان نمی خواد شما به خاطر بستنی زود بیاین من با مامان فاطمه میریم می خریم مامان:اخه مامانی درست نیست پولهای مامان فاطمه تموم می شن پرنیا:نه مامان من تو کیفشو دیدم پول داره مامان:نه مامانی اون پول کم است واجازه بده خودم بیام پرنیا:اصلا مگه شما نمی رید ...
نویسنده :
مامان سولماز
23:36
هدیه روز دختر باکمی تاخیر
یک تجربه جدید
آتلیه پانیا خانوم
با با خسته شدم چطور مامانی شمارو متوجه کنم ...
نویسنده :
مامان سولماز
0:31