پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

عروسکهای نازم پرنیا و پانیا

خاطرات

پرنیا:مامانی من دوست نارم که شما بمیرید مامانی:  نه مامانی من قرار نیست بمیرم پرنیا:چرا من می دونم تو داری می مییری مامانی:نه خترم حالا اینقدر نگو یک دفعه دیدی خدا نکرده این اتفاق افتاد حالا چرا فکر می کنی من دارم می میرم؟ پرنیا:اخه خوت وقتی من و پانیا اذیتت می کردیم خودت گفتی خایا من بمیرم راحت بشم مامانی:خترم نگران نباش شوخی کردم ...
6 مهر 1392

خاطرات پرنیا خانوم

الان حدود یک هفتهای هست که مرخصیم تمامشده وب پانیا خانوم به سر کار می رم ولی پرنیا خانوم از اونجایی که دچار مهد زدگی شده از همراهی ما در این برنامه صرفه نظر کرده تو یکی از همین روزها بود که خانوم به موبایلم زنگ زده و: پرنیا:مامانی من دلم برات تنگ شده می شه بیای خونه مامان:دخترم الان سر کارم بعد از تمون شدن کارم میرسم خونه زنگ می زنم شما بدو بیا بریم باهم بستنی بخریم پرنیا:نه مامان نمی خواد شما به خاطر بستنی زود بیاین من با مامان فاطمه میریم می خریم مامان:اخه مامانی درست نیست پولهای مامان فاطمه تموم می شن پرنیا:نه مامان من تو کیفشو دیدم پول داره مامان:نه مامانی اون پول کم است واجازه بده خودم بیام پرنیا:اصلا مگه شما نمی رید ...
3 مهر 1392